درمورد شاگردم
خب از کجا شروع میشه؟
من توی دبیرستان و قبلش با هیچ دختری صحبت نکرده بودم...
خیلی توی این زمینه خجالتی بودم و هنوزم یکمی هستم...
اولین بار که رفتم توی مدرسه ی دخترونه درس بدم چقدر بد بود!!
کلللی استرس داشتم. انقدر که باعث شد چند بار سوتی بدم و هی کلمات رو اشتباه ادا کنم و ...!
حالا خلاصه کم کم تونستم توی طول ترم بر این استرس مسخره چیره بشم توی تدریس. ولی توی دانشگاه هنوز یکمی دارمش...
با توجه به اینکه اگر خیلی جزییات بگم، به طور یکتا توسط نزدیکانم تشخصی داده میشم، درمورد اینکه چی شد که یه احساساتی شکل گرفت توضیحی نمیدم
فقط اینقدر بگم که دقیقا مهر سال گذشته بود که این اتفاق برام افتاد و من به طور عجیبی نمیتونستم به چیز دیگه ای فکر کنم جوری که خوابش رو هم میدیدم! با مرکز مشاوره دانشگاه هم جلساتی داشتم و کمک ام کردن..
به مامان و بابام در مورد این قضیه گفتم و خیلی اپن مایندد باهام صحبت کردن درمورد قضیه.
اما چیزی که مشکل آفرینه اینه که از نظر خونوادگی خیلی من و این شاگردم به هم نمیخوریم
کلن خیلی متفاوتیم( از نظر اجتماعی و مذهبی و سیاسی و ..)
البته من خودم خیلی تفاوت عقیده و تفکر دارم نسبت به خونوادم جوری که باهاشون هم عقیده نیستم. ولی خب خونواده ی اینا هم دیگه زیادی اون طرفیه!!!
درموردش یکم دیگه تحقیق کردم. چیزایی شنیدم راجع به اینکه تعادل روانی نداره. مامانش هم همینطوره!
من بعد از تغییرات اساسی، تونستم نهایتا از مهر که این اتفاق برام افتاد، تا بهمن و اسفند دیگه از فکرش در بیام. جوری که زندگیم رو تقریبا برگردوندم به حالت عادیش...
اما خب امسال، لعنتی داره میاد دانشگاه خودمون!
و خب دوباره مغزم رو درگیر کرده
من خیییییبلی وقت بود که عکس پروفایل تلگرامش رو چک نمیکردم اما دوباره این جوری شدم که <<به صحرا بنگرم روی تو بینم>>
بعد الان نمیدونم چ غلطی بکنم؟
چجوری از فکرش بیام بیرون؟
همین الان این فکرا باعث شده من نتونم کارام رو انجام بدم و بیام اینجا تایپ کنم!!