شنبه ی خیلی خوبی که تهش شد شنبه ی خوب
شنبه ای که گذشت عالی بود. ۳ ساعت داشتم چرت و پرت میگفتم با R
راه میرفتیم توی دانشگاه. هی بهش جاهای مختلف دانشگاه رو نشون میدادم
یه چند باری بردمش دم در خروج که بره خونشون. بعد دیدم حیفه بره گفتم حالا بیا اینجا رو هم نشونت بدم..فکر کنم ۳ یا ۴ بار اینطوری شد.
خیلی روز خوبی بود.
اما روز بد نبینین:
قبلش این رو بگم که چند روز پیش دختر خالم بهم پیام داده بود که خاستگار برام اومده و نمیدونم باید چیکار کنم. منم تلاش کردم یه مسیله ی بهینه سازی براش حل کنم و گفتم مسیله ات رو پارامتری کن و بده به من! حالا ادامه ی شنبه:
ساعت ۷ عصر اینا بود که دختر خالم بهم پیام داد و گفت که میخام ی چیز خیلی مهم بهت بگم. گفتم بگو. گفت من از یکی دیگه خوشم میاد! تقریبن فهمیدم که منم! خلاصه بعد از یک ساعت پیامک های چرت و پرت، بهش زنگ زدم و مستقیم پرسیدم که این منم؟گفت اره! بعد من مجبور شدم که به بهترین شکلی که کم ناراحت بشه، بهش بگم نه. ولی خییییلی ناراحت شد. خیییلی
اون روز داشتم میومدم خونه از تهران..
خلاصه که روز خییلی خوبی بود که با این اتفاق شد خوب!